چراچرا
کاش حداقل جواب این همه سوالو می دادی
کاش می گفتی چرا وقتی منو راهی این سفر می کردی
اون همه نگرانی تو چشمات موج می زد
چرا از این همه مشکل که سر راهم وجود داشت چیزی بهم نگفتی
چرا نگفتی من تو این مسیر تنهای تنهام
چرا نگفتی نباید دلم و به چیزی خوش کنم وگرنه از دست می دمش
چرا نگفتی نباید هیچ وقت احساس آرامش کنم چون همیشه خطر در کمینه
چرا نگفتی این راه برگشتی نداره و اگه پا توش بذارم باید تا آخرش برم
چرا بهم نگفتی تو این مسابقه هدف خط پایان نیست
دیره
دیره برای اینکه خودم اینا رو بفهمم
هیچ وقت حرفات و یادم نمی ره
حرفای که روی خط شروع بهم می گفتی
امیدتو از دست نده
همیشه یه راهی هست که تو رو به اونجایی می رسونه که می خوای
یادت باشه تاریک ترین زمان شب درست قبل از سپیده صبحه
تو تمام این مسیر وقتی به بن بست می رسیدم حرفات و تکرار می کردم
حرفات تو نا امیدی برام مثل یه ریسمان بود که با تمام وجود بهش چنگ میزدم
مثل یه نور بود تو تاریکیه مطلق
اما خیلی وقته دیگه یادآوری اونا راهی رو برام باز نمی کنه
راهم سخته
حرفات مثل همیشه آرومم نمی کنه
تو حرفات دنبال یه چیزی به جز اینا که در ظاهرش بود گشتم
اما پیدا نکردم
اگه بهم نگفته بودی تو این راه تنهام نمی ذاری من هیچ وقت
پا تو این جاده نمی ذاشتم
پس کجایی
می دونم که وظیفه بزرگی دارم
حداقل بزرگتکاش حداقل جواب این همه سوالو می دادی
کاش می گفتی چرا وقتی منو راهی این سفر می کردی
اون همه نگرانی تو چشمات موج می زد
چرا از این همه مشکل که سر راهم وجود داشت چیزی بهم نگفتی
چرا نگفتی من تو این مسیر تنهای تنهام
چرا نگفتی نباید دلم و به چیزی خوش کنم وگرنه از دست می دمش
چرا نگفتی نباید هیچ وقت احساس آرامش کنم چون همیشه خطر در کمینه
چرا نگفتی این راه برگشتی نداره و اگه پا توش بذارم باید تا آخرش برم
چرا بهم نگفتی تو این مسابقه هدف خط پایان نیست
دیره
دیره برای اینکه خودم اینا رو بفهمم
هیچ وقت حرفات و یادم نمی ره
حرفای که روی خط شروع بهم می گفتی
امیدتو از دست نده
همیشه یه راهی هست که تو رو به اونجایی می رسونه که می خوای
یادت باشه تاریک ترین زمان شب درست قبل از سپیده صبحه
تو تمام این مسیر وقتی به بن بست می رسیدم حرفات و تکرار می کردم
حرفات تو نا امیدی برام مثل یه ریسمان بود که با تمام وجود بهش چنگ میزدم
مثل یه نور بود تو تاریکیه مطلق
اما خیلی وقته دیگه یادآوری اونا راهی رو برام باز نمی کنه
راهم سخته
حرفات مثل همیشه آرومم نمی کنه
تو حرفات دنبال یه چیزی به جز اینا که در ظاهرش بود گشتم
اما پیدا نکردم
اگه بهم نگفته بودی تو این راه تنهام نمی ذاری من هیچ وقت
پا تو این جاده نمی ذاشتم
پس کجایی
می دونم که وظیفه بزرگی دارم
حداقل بزرگتر از وظیفه اون پیر مرد که با لباسش خارها رو از روی
زمین جمع می کرد تا جاده برای بقیه هموار شه
اما نمی دونم وظیفم چیه
می دونم که بالاخره راهم بهم نشون می دی
اما می ترسم از اینکه نتونم پیداش کنم
می ترسم از اینکه انقدر ازت دور بشم که صداتو نشنوم
امروز که دارم صدات می کنم جوابمو بده
نذار وقتی به خط پایان رسیدم روی نگاه کردن تو صورتتو نداشته باشم
من مثل همیشه منتظرم
انتظارم رو بی پاسخ نذار.................
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست...................
ر از وظیفه اون پیر مرد که با لباسش خارها رو از روی
زمین جمع می کرد تا جاده برای بقیه هموار شه
اما نمی دونم وظیفم چیه
می دونم که بالاخره راهم بهم نشون می دی
اما می ترسم از اینکه نتونم پیداش کنم
می ترسم از اینکه انقدر ازت دور بشم که صداتو نشنوم
امروز که دارم صدات می کنم جوابمو بده
نذار وقتی به خط پایان رسیدم روی نگاه کردن تو صورتتو نداشته باشم
من مثل همیشه منتظرم
انتظارم رو بی پاسخ نذار.................
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست...................