به نام او که آنقدر آه کشیدم تا تو را برایم فرستاد بی بهانه شروع کنم نمی دونم چی بنویسم از دلتنگی که فروکش کرده بودو بعد از دیدن دوباره تو به اوج خود رسید...
حالا دوباره من ماندمو دلتنگی تو چی می شد اگه آدما به اون چیزایی که خیلی دوسشون دارن برسن چی می شد اگه ها به یقین تبدیل میشد
خاطره ی اون دوشنبه تلخ و شیرین تلخ به خاطر جواب نه که شنیدم شیرین بخاطره اینکه دوباره تونسته بودم ببینمت برای چند دقیقه باهات حرف یزنم به خاطر امیدواری که خودم به خودم می دادم نمی دونی چه لذتی داره کسیو که دوسش داری ببینی این به خوشحالی می برتت..... ای کاش همه روز های خودا دوشنبه بود....
کاش می دونستی که چقدر دوست دارم کاش می شد بفهمی که تو دل من چی می گذره با دیدن دوباره تو چه شوقی تو وجودم احساس می شه آره نمی دونم اینا را می دونی یا نه حالا ها دیگه فقط چیزها دیگه دل آدما را نمی زنند مد شده گاهی آدم ها کسانشان را هم عوض می کنند عصری که عشق را با الف بنویسند بهتر از این نمی شه .
اینو بدون که عجیب دوستت دارم ساده دوستم نداشته باش اما نرو من همین دوست داشتن و بی جوابی و سفر و نیامدن را ناز خریدن و سوختن و مردن و ماندن راضیم تو هم به همین راضی باش من چیزی جز این نمی خوام بگذار همین جور مثل برفی که از کوه سرازیر می شه و مسیر آسمان را طی می کنه و دوباره باز می گرده تا همیشه دوستت داشته باشم.
یه چیزی از خدا می خوام خدا صلاحه کار آدما را بهتر می دونه اما من عاشقانه ازش خواهش می کنم خواهش می کنم که منو به آرزوم برسونه
فقط دلم خواست تا بی بهانه بنویسم و من هم نوشتم و حالا چون تقریبا تمام چیزهایی که دلم می خواست بدانی را گفت و من تجربه کردم و برایت نوشتم دیگر حرفی نیست سفارشی نیست جز اینکه چشمای روشنت کاشکی یکم هوای منو داشت فقط همین کسی که دست خودش نیست اما اگر هم نخواد همیشه به تو فکر می کنه ...
تو در میان بی رحمی دنیا مرا با یک دنیا حسرت و غم
تنها گذاشتی و دستان غریبم را میان هزاران پلیدی رها کردی
تا بخوانم لالایی رفتنت را
تو با یک دنیا درد و انتظار بدون هیچ سخنی رفتی
و مرا با یک دنیا سوال تنها گذاشتی
بگو بعد از رفتن تو من با این درد زجر اور چه کنم ؟
بعد از رفتن تو من با این انتظار چه کنم؟
در میان دلتنگی های کبود من خیره به ردپای توام
و مثل عاشق چشم انتظار برگشتن ات در کنارم
در میان تمام بغض هایم برایت دعا کردم
که شاید افریننده ی یکتا بشنود صدای دلم را
من ارام ارام نظاره گر رفتنت شدم با کوله باری از غم و درد
برای رفتنت دعا کردم امشب در این تاریکی ابدی
من دلتنگ توام دلتنگ ان نگاه مهربانی که گاهی غمخوارم بود
و پا به پای غصه های من اشک ریخت
دلتنگ ان دستانی که در اوج تنهایی گر ما بخش وجودم
و زندگیم بود
اما اینک من تنهای تنها به انتظار بر گشتن
تو ای مونس جانم نشسته ام نمی دانم چرا تقدیر مرا در مرداب
زمانه غرق کرده است ولی من با هزاران امید که تو روزی
به من هدیه دادی من به انتظار نشسته ام تا برگردی کنارم
آ ه ... چقدر تنهایم چشمانم بعد از رفتن تو بارانی است
و دلم تنهای تنها بعد تو در دل را به روی همه
بسته ام و فقط منتظر توام تا برگردی به خانه ی دلم ...
زمانی گفتی زندگی زیبا است
اما ای مونس جانم زندگی بی تو بی معنا است ...
زندگی بی تو برایم بی مفهوم است سخت است
بی تو زنده بودن با بودنت من جون میگیرم
ای تاروپود این تن بی جان من بی تو میمیرم
نگذار با رفتن تو بمیرم بگذار مثل همیشه عاشقت باشم
بگذار سر رو شونه هات بگذارم
بگذار تکیه گاه این تن بی جان من تو باشد
بگذار دستانت را بگیرم بر ان بوسه زنم
و فریاد بزنم دوستت دارم ...
اری من دوستت دارم من عاشق توام
عاشق تویی که برایم زندگانی هستی
عاشق تویی که دنیایم هستی
اری من عاشق ام عاشق تو...
عاشق بودنت در کنارم ...عاشق ان نگاه مهربانت...
عاشق بوسیدنت...عاشق تو ...اری عاشق...
بگذار در دامانت بمیرم بگذار اشک شرم خود را به پایت بریزم ...
بگذار با تو باشم ... نگذار با رفتنت نابود بشم...
بگذار با تمام وجودم فریاد زنم ای دنیا ... ای هستی ...
من عاشقم... و عشقم را دوست دارم
خداوندا..........
امروز به تو توکل می کنم.
مرا به آغوش خود هدایت کن تا احساس امنیت کنم.
مرا در نور خود شستشو بده و بگذار در لذت و خوشی تو غوطه ور شوم.
مرا سرشار از آرامش خود کن.
مرا در آغوش خود بگیر و با من حرف بزن .
بگذار خود را آنگونه ببینم که تو مرا می بینی.
بگذار بازوانم را به دور گردنت حلقه کنم و پیشانیم را بر پیشانیت بگذارم
و در چشمان پر جاذبه ات گم شوم.
بگذار نگاهت کنم.
بگذار گرمی حضورت را حس کنم و نفست را به آرامی در ذهنم حل کنم.
بگذار آنقدر خیره نگاهت کنم تا به رویایی عمیق فرو روم.................
آری به رویایی عمیق............
زیرا فقط در رویاست که با من حرف می زنی و مرا می بوسی.
فقط در رویاست که به من می گویی بنده کوچکم دوستت دارم و مراقبت هستم
می گویی من گاهی از راههایی به ظاهر بی رحمانه هدایتت می کنم اما تو
نمی توانی درک کنی ...........
فقط در آنجاست که می گویی فرزندم تو متوجه نمی شوی وقتی راه می روی
با نگرانی نگاهت می کنم و می بینم که ،
گاهگاهی زمین می خوری ولی دستت را نمی گیرم تا خودت بلند شوی
و دوباره از اول شروع کنی اما تو می پنداری که
من تو را فراموش کرده ام.!!!!!!!!!!!!
من می گویم خداوندا کمکم کن تا ابد همانگونه باشم که تو مرا آفریدی .
پاک و معصوم و بی ریا...................
و تو لبخند می زنی و هیچ نمی گویی.