تو فکر کن که خوشم با خیال خود ، باشد
و با تفکر پوچ و محال خود... ، باشد
تو فکر کن همه ی زندگی من اینست
- که افتخار کنم به زوال خود ، باشد
من و تو در شرف یک جدایی سختیم
بیا تمام کن این قیل و قال خود ، باشد ؟
و فکر کن من از اول نبوده ام ، حالا
- برو سراغ زندگی ایده آل خود ، باشد
برو و در تب تند حسد رهایم کن
بگو خلاص شدم از وبال خود ، باشد
و فکر کن که به من لطف کرده ای رفتی
پیِ همیشگی پر ملال خود ، باشد
تو فکر کن که سرم جای دیگری گرم است
و دلخوشم به کسی توی فال خود ، باشد
و من در آخرِ این شعرِ سرد می میرم
تو هم برس به جواب سؤال خود ، باشد؟
----------------------
نگاهش در عین اینکه پر از خنده و شادی است غم عمیقی چون ژرفی دریای بیکران شمال در آن موج می زند درخشش چشمان خنده بارش جان به بی جانان میبخشد ولی سردی دل شوریده و رنج دیده اش گرمی و حرارت از آنان باز میستاند... شگفت اینجاست که این خدای بزرگ چقدر قادر و تا چه اندازه ای توانا است که بچشمان زیبای دختری که هزاران امید و آرزو دارد هم شادی و خنده می بخشد و هم و غم و اندوهی جانگداز را در زیر پرده ای از شادی و مسرت مخفی می سازد. او نیز با وجود نشاط و شادمانی اش غم سنگینی را که همچون آتشی که در میان خاکستری پنهان باشد حفظ می کرد بدون اینکه بداند این غم با دل او، با دل حساس و ظریفش چه می کند!! من او را بیش از دو سه بار ندیدم ولی هرگز لطافت خنده او را فراموش نخواهم کرد. زیرا هستند کسانی که با حالت های مخصوص چشم میخندند و یا می گریند تعجب در این است که او با دیدگان خود میخندید و این دو عمل جز از دیده ایکه مرکز راز آفرینش بشری است میسر نیست و او بود که با چشمانش میخندید و هم میگریست شاید خنده تلخ که گفته اند همان گریستن است او نیز این دو عمل را با دیده انجام می داد