پروانه


به یک کرم فکر کن ...


او تمام عمرش را روی زمین می گذراند، به پرندگان غبطه می خورد

 و از آنچه سرنوشت برایش مقدر کرده است آزرده خاطر است.

فکر می کند: ((من منفور ترین مخلوق عالم هستم؛ زشت،

 چندش آور و محکوم به خزیدن روی زمین.))

روزی مادر طبیعت از کرم می خواهد که پیله ای بتند.

کرم وحشت زده می شود.

او تا آن روز هیچ پیله ای نتنیده است.

خیال می کند که با این کار ، مقبره اش را می سازد و خود را برای مردن آماده میکند.

با وجود همه ی نا خرسندی اش از زندگی، به خداوند گله می کند:

(( خدایا، حالا که به این زندگی عادت کرده ام، می خواهی تمام چیزهای اندکی را که

دارم از من بگیری؟))

با نومیدی خود را در پیله محبوس میکند و در انتظار سر انجام کار می ماند.

بعد از چند روز متوجه می شود که به پروانه ای زیبا بدل شده است.

می تواند به آسمان پر بکشد و همگان او را تحسین می کنند.

کرم از معنای حیات و کارهای خداوند حیران میشود ...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد