تنها تو را میبینم از چارچوب پنجره چوبیام هنگامی که
گلهای قرمز شمعدانی را نوازش میکنی و باران چشمهایت آنها
را بارانی میکند.
تنها ترا میبینم هنگامی که آن چشمان سیاهات را و آن مژگان نمناک را
به سوی آسمان حرکت میدهی تا همراه حرکت ابرها،
روحات را به پرواز در آوری.
پروازی که تنفسهای عاشقانهی تو را به آسمانی خواهد برد که
چشم دلی در آن منتظر تنفس عطر توست.
تنها تو را میبینم که در میان جنگل مهآلود با آن پیراهن سفیدت هممراه با
شکوفهی گیلاس بر آسمان بیطاقت و بیخود از روح عاشقات پا
بر آن آسمان سبزی میگذاری که در آن فضای ابری و مهآلود
تنها جریان عشقی را ببویی که راه را بر تنفسهای عاشقانهات سد کرده است.
تنها تو را میبینم که چون نگاهات پرواز میکند،
روح من در رؤیای نگاه تو غرق میشود.
تو با نگاهات همسفر روح سرگشتهات میشوی و من با نگاه تو
روح عاشقام را همراه میکنم، اما در دیار عشق
به ملکوت روح من جان میبازد.
من در تو خود را میبینم. من تو را نگاه قلب پرتپشی میبینم که خویشتناش را در روحی غرق کرده است که دریاییست از وجود بیعظمت تو ...