چشمان خسته ام در ظلمت سکوت
در ازدحام اشک ، در تلخی دروغ ، در انزوای عشق ،
در پاکی غروب ، در سردی زوال ، در سرخی قلوب ،
و در سبزی بهار در انتظار توست
آری !
دراین زمان در بهت لحظه ها تنها ز انزوا ،
دلخسته از سکوت، در انتظار تو
آرام و بی صدا بنشسته ام.
کنون آیا رهایی هست زین انتظار سخت ؟
تا کی جفا کشم ؟
حتی ز سایه ها، این سایه های درد
این دردها که در جانم نشسته اند .
حتی هوا و خاک ،باران و باد و رود هر جا رسیده اند
روح و تن مرا آزرده کرده اند .
در انتظارتم پاییز هم گذشت
برگرد با بهار
چشمم به راه توست .
ای غربت خیال
جانم به لب رسید
پس کی تو می رسی ؟
ای نرگس خموش
آرام گیر که تو
حتی پس مرگت
هرگز نیارمی ... .