چشمان خسته ام در ظلمت سکوت
در ازدحام اشک ، در تلخی دروغ ، در انزوای عشق ،
در پاکی غروب ، در سردی زوال ، در سرخی قلوب ،
و در سبزی بهار در انتظار توست
آری !
دراین زمان در بهت لحظه ها تنها ز انزوا ،
دلخسته از سکوت، در انتظار تو
آرام و بی صدا بنشسته ام.
کنون آیا رهایی هست زین انتظار سخت ؟
تا کی جفا کشم ؟
حتی ز سایه ها، این سایه های درد
این دردها که در جانم نشسته اند .
حتی هوا و خاک ،باران و باد و رود هر جا رسیده اند
روح و تن مرا آزرده کرده اند .
در انتظارتم پاییز هم گذشت
برگرد با بهار
چشمم به راه توست .
ای غربت خیال
جانم به لب رسید
پس کی تو می رسی ؟
ای نرگس خموش
آرام گیر که تو
حتی پس مرگت
هرگز نیارمی ... .
تنها تو را میبینم از چارچوب پنجره چوبیام هنگامی که
گلهای قرمز شمعدانی را نوازش میکنی و باران چشمهایت آنها
را بارانی میکند.
تنها ترا میبینم هنگامی که آن چشمان سیاهات را و آن مژگان نمناک را
به سوی آسمان حرکت میدهی تا همراه حرکت ابرها،
روحات را به پرواز در آوری.
پروازی که تنفسهای عاشقانهی تو را به آسمانی خواهد برد که
چشم دلی در آن منتظر تنفس عطر توست.
تنها تو را میبینم که در میان جنگل مهآلود با آن پیراهن سفیدت هممراه با
شکوفهی گیلاس بر آسمان بیطاقت و بیخود از روح عاشقات پا
بر آن آسمان سبزی میگذاری که در آن فضای ابری و مهآلود
تنها جریان عشقی را ببویی که راه را بر تنفسهای عاشقانهات سد کرده است.
تنها تو را میبینم که چون نگاهات پرواز میکند،
روح من در رؤیای نگاه تو غرق میشود.
تو با نگاهات همسفر روح سرگشتهات میشوی و من با نگاه تو
روح عاشقام را همراه میکنم، اما در دیار عشق
به ملکوت روح من جان میبازد.
من در تو خود را میبینم. من تو را نگاه قلب پرتپشی میبینم که خویشتناش را در روحی غرق کرده است که دریاییست از وجود بیعظمت تو ...