گوشی رُ بردار که میخوام فاصله رُ گریه کُنم !
گوشی رُ بردار ! خسته از بوقای این تلفنم !
گوشی رُ بردار تا بگم خاطرههام کهنه شُدن !
نباید اینجوری میشُد ، قصهی عشق تو وُ من !
گوشی رُ بردار که بگم : تا تَهِ خط خرابتم !
هنوز کنار این سکوت منتظر جوابتم !
صدای زنگِ تلفن ، میگه : منُ یادت میاد ؟
من همونم که عمرمُ چشمای تو داده به باد !
صدای زنگِ تلفن ، میپُرسه : سهم من کجاس ؟
گناهِ این در بهدری به گردنِ کدوم ماس ؟
گوشی رُ بردار ! نمیخوام باز با خودم حرف بزنم !
تو که میدونی اینوَر زنگای نصفه شب منم !
گوشی رُ بردار تا بگم دلم بازم تنگه بَرات !
بذار هوای خونهمون ، تازه شه از رنگِ صدات !
یه تلفن گریه دارم ! یه عالمه حرف
حساب !
خودت بگو که این سوال ، تا کِی میمونه بیجواب ؟
صدای زنگِ تلفن ، میگه : منُ یادت میاد ؟
من همونم که عمرمُ چشمای تو داده به باد !
صدای زنگِ تلفن ، میپُرسه : سهم من کجاس ؟
گناهِ این در بهدری به گردنِ کدوم ماس ؟
خانمی طوطی ای خرید . اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند .
او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند .
صاحب مغازه گفت : « آیا در قفسش آینه ای هست ؟
طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند
و شروع به صحبت می کنند .» آن خانم یک آینه خرید و رفت .
روز بعد باز آن خانم برگشت . طوطی هنوز صحبت نمی کرد .
صاحب مغازه پرسید : «نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟
طوطی ها عاشق نردبان هستند.» . آن خانم یک نردبان خرید و رفت .
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد . صاحب مغازه گفت :
آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟
خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ،
حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد .
آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت .
وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ،
چهره اش کاملأ تغییر کرده بود . او گفت : «طوطی مرد .»
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : «آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟»
آن خانم پاسخ داد :« چرا ، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی
چراچرا
کاش حداقل جواب این همه سوالو می دادی
کاش می گفتی چرا وقتی منو راهی این سفر می کردی
اون همه نگرانی تو چشمات موج می زد
چرا از این همه مشکل که سر راهم وجود داشت چیزی بهم نگفتی
چرا نگفتی من تو این مسیر تنهای تنهام
چرا نگفتی نباید دلم و به چیزی خوش کنم وگرنه از دست می دمش
چرا نگفتی نباید هیچ وقت احساس آرامش کنم چون همیشه خطر در کمینه
چرا نگفتی این راه برگشتی نداره و اگه پا توش بذارم باید تا آخرش برم
چرا بهم نگفتی تو این مسابقه هدف خط پایان نیست
دیره
دیره برای اینکه خودم اینا رو بفهمم
هیچ وقت حرفات و یادم نمی ره
حرفای که روی خط شروع بهم می گفتی
امیدتو از دست نده
همیشه یه راهی هست که تو رو به اونجایی می رسونه که می خوای
یادت باشه تاریک ترین زمان شب درست قبل از سپیده صبحه
تو تمام این مسیر وقتی به بن بست می رسیدم حرفات و تکرار می کردم
حرفات تو نا امیدی برام مثل یه ریسمان بود که با تمام وجود بهش چنگ میزدم
مثل یه نور بود تو تاریکیه مطلق
اما خیلی وقته دیگه یادآوری اونا راهی رو برام باز نمی کنه
راهم سخته
حرفات مثل همیشه آرومم نمی کنه
تو حرفات دنبال یه چیزی به جز اینا که در ظاهرش بود گشتم
اما پیدا نکردم
اگه بهم نگفته بودی تو این راه تنهام نمی ذاری من هیچ وقت
پا تو این جاده نمی ذاشتم
پس کجایی
می دونم که وظیفه بزرگی دارم
حداقل بزرگتکاش حداقل جواب این همه سوالو می دادی
کاش می گفتی چرا وقتی منو راهی این سفر می کردی
اون همه نگرانی تو چشمات موج می زد
چرا از این همه مشکل که سر راهم وجود داشت چیزی بهم نگفتی
چرا نگفتی من تو این مسیر تنهای تنهام
چرا نگفتی نباید دلم و به چیزی خوش کنم وگرنه از دست می دمش
چرا نگفتی نباید هیچ وقت احساس آرامش کنم چون همیشه خطر در کمینه
چرا نگفتی این راه برگشتی نداره و اگه پا توش بذارم باید تا آخرش برم
چرا بهم نگفتی تو این مسابقه هدف خط پایان نیست
دیره
دیره برای اینکه خودم اینا رو بفهمم
هیچ وقت حرفات و یادم نمی ره
حرفای که روی خط شروع بهم می گفتی
امیدتو از دست نده
همیشه یه راهی هست که تو رو به اونجایی می رسونه که می خوای
یادت باشه تاریک ترین زمان شب درست قبل از سپیده صبحه
تو تمام این مسیر وقتی به بن بست می رسیدم حرفات و تکرار می کردم
حرفات تو نا امیدی برام مثل یه ریسمان بود که با تمام وجود بهش چنگ میزدم
مثل یه نور بود تو تاریکیه مطلق
اما خیلی وقته دیگه یادآوری اونا راهی رو برام باز نمی کنه
راهم سخته
حرفات مثل همیشه آرومم نمی کنه
تو حرفات دنبال یه چیزی به جز اینا که در ظاهرش بود گشتم
اما پیدا نکردم
اگه بهم نگفته بودی تو این راه تنهام نمی ذاری من هیچ وقت
پا تو این جاده نمی ذاشتم
پس کجایی
می دونم که وظیفه بزرگی دارم
حداقل بزرگتر از وظیفه اون پیر مرد که با لباسش خارها رو از روی
زمین جمع می کرد تا جاده برای بقیه هموار شه
اما نمی دونم وظیفم چیه
می دونم که بالاخره راهم بهم نشون می دی
اما می ترسم از اینکه نتونم پیداش کنم
می ترسم از اینکه انقدر ازت دور بشم که صداتو نشنوم
امروز که دارم صدات می کنم جوابمو بده
نذار وقتی به خط پایان رسیدم روی نگاه کردن تو صورتتو نداشته باشم
من مثل همیشه منتظرم
انتظارم رو بی پاسخ نذار.................
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست...................
ر از وظیفه اون پیر مرد که با لباسش خارها رو از روی
زمین جمع می کرد تا جاده برای بقیه هموار شه
اما نمی دونم وظیفم چیه
می دونم که بالاخره راهم بهم نشون می دی
اما می ترسم از اینکه نتونم پیداش کنم
می ترسم از اینکه انقدر ازت دور بشم که صداتو نشنوم
امروز که دارم صدات می کنم جوابمو بده
نذار وقتی به خط پایان رسیدم روی نگاه کردن تو صورتتو نداشته باشم
من مثل همیشه منتظرم
انتظارم رو بی پاسخ نذار.................
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست...................